اسب آنی
سلام نازنازی مامان !
دختر گلم دیشب ما مهمون داشتیم
و تو از وقتی فهمیدی که دوست بابایی قراره
با نی نی شون بیان خونه مون کلی ذوق کرده بودیو
همش میگفتی عموووو ... نی نی ...
وقتی مهمونامون اومدن
اولش یه کم با عمو غریبی کردی اما بعدش با همه
به خصوص نی نی نازشون صمیمی شدی
و همه اسبابا بازیاتو با سخاوت کامل میاوردی میدادی بهش
تا باهات دوست بشه
روژین کوچولو فقط هفت ماهش بود اما خیلی
خوش خنده بود و از تو هم خیلی خوشش اومده بود!
از اینکه دیدم مثل بیشتر بچه ها
دست به روژین جون نمیزدی و دست و پاشو نمیکشیدی
و اذیتش نمیکردی خیلی خوشحال شدم
و فهمیدم خیلی خانومتر از اونی هستی که مامان
فکرشو میکرد !
دیشب خیلی به همه خوش گذشت
منم از دیدن یه نی نی کوچولو خیلی خوشحال شدم
چون همش یاد روزهای کوچیکی تو میفتادم
و اینکه چه حیف که دیگه
اونروزا تکرار نمیشن !
قشنگم وقتی خیلی کوچیکتر بودی بابای بابایی
یه اسب واسه شما و دختر عموت گرفت که قبلا
چون خیلی کوچیک بودی زیاد بهش توجه نمیکردی اما
الان یکی از بازیهای هر روزت اینه که هی
اسبتو بیاری توی خونه از اینور به اونور هلش بدی
و بعضی وقتا هم سوارش بشی
تو دختر خیلی مهربونی هستی و همه
حیوونارو دوست داری
به خصوص اسبتو و
هر بار چشمت بهش میفته میگی اسب آنی ...
عاشق قلب دریاییتم مهربونم ...
دوستت دارم آبنبات تموم نشدنی من !