مهمونی
سلام زندگی من !
مامانی این هفته ما مهمون داشتیم
مامان و بابابزرگ از اصفهان اومده بودن اینجا
این چند روز از صبح سر گرم بودیم و من هم اصلا وقت
نکردم بیام برات چیزی بنویسم
توی این مدت زیاد به من کاری نداشتی و فقط
وقتی بداخلاق میشدی میومدی پیش من بقیه وقتتو
با بابابزرگت بازی میکردی
بابابزرگ روزی چند بار میبردت ماشین سواری و برات
آهنگای دلخواهتو میذاشت و تو کیف میکردی
راستی این ماه نوبت دوره مهمونیای نی نی سایتیمون
به خاله فهیمه رسیده بود
ما مهمونامونو واسه چند ساعتی تنها گذاشتیمو رفتیم
تا تو با نی نی های دیگه باشی و خوش بگذرونی
البته عکس گرفتن از شما وروجکا کنار همدیگه خیلی سخت شده
چون همه تون راه افتادین و نمیشه با هم گیرتون آورد
این عکسو هم به زور از 3تاتون گرفتم اما تعدادتون
خیلی بیشتر بود و دیگه نتونستم از بقیه هم عکس بگیرم !
اینسری به من هم خیلی خوش گذشت
چون دیگه تمام وقت مهمونی تو داشتی با بچه ها
بازی میکردی و خیلی کم یاد من میوفتادی
منم تونستم بعد از مدتها توی جمع دوستام شرکت کنم !!!
خوشحالم که دختر کوچولوی ناز من
دیگه داره بزرگ میشه و از بودن کنار همسن و سالهای خودش
لذت میبره
دوستت دارم عزیزم
به اندازه تمام ثانیه هایی که توی دلم آرزوی بهترینارو
برات دارم که خودت میدونی هیچ ثانیه ای نیست
که برای من توی این آرزو سپری نشه ...