ماه من

یادش به خیر !

1389/12/10 12:34
نویسنده : تینا
313 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

سلام عزیزترینم !

 

امروز روز قبل از اولین تولدته پارسال اینموقع همه ما هیجانزده بودیم اما مطمئنم

احساس من با همه فرق داشت هم خوشحال بودم هم میترسیدم

میترسیدم چون مادرشدن برام ناشناخته بود وخوشحال بودم چون بعد از ۹ ماه

بالاخره میدیدمت !

 

از چند وقت قبل توی خونه مامان بزرگ برای تو و من تخت و وسایل ضروری رو

آماده کرده بودیم و منتظر اومدنت بودیم

اونروز من چند بار یواشکی گریه کردم نمیدونم چرا ؟!

اما شاید این یه رازه که هیچ مادری نمیتونه به کسی بگه ...

اونشب بابایی مثل همیشه زود خوابش برد

بعد از مدتها داشت بارون میامد و من اینو به حساب خوش قدم بودن دخترم

گذاشتم

اون شب سعی کردم خوب بخوابم آخه فردا مهمترین قرار ملاقات تمام زندگیمو

داشتم

تو چیزی از اونموقع یادت نمیاد اما یادش واسه من خیلی عزیزه ...

 

این عکس شب آخریه که توی دل مامانی بودی

بی خیال از اتفاق بزرگ فردا آروم آخرین شبو توی دل مامان خوابیدی ...

 

 

 

فردا صبح ساعت ۷ ما با ۲تا مامان بزرگا و بابایی رفتیم بیمارستان

ساعت ۱۰ منو برای زایمان آماده کردن

شنیده بودم بیشتر مامانا وقتی میخوان برن تو اتاق عمل گریه شون میگیره

من خیلی مقاومت کردم به خصوص وقتی اشکو توی چشمای مامان بزرگ

و بابایی دیدم !

خیلی برای سالم بودنت نگران بودم

بالاخره ساعت ۱۱:۱ صبح ۱۱ اسفند تو با گریه به دنیا اومدی

اون لحظه احساس کردم خودمم که دارم دوباره زنده میشم

دوست داشتم اولین نفری که میبینتت من باشم اما تا پرستار گفت دخترت 

سالمه من بی هوش شدم

وقتی به هوش اومدم همه تورو دیده بودن

من قبل از اینکه تورو ببینم این عکسو که اولین عکس زندگیته رو دیدم

 

 

 

 

دوستت دارم به اندازه تمام لحظه هایی که نگرانتم

به اندازه تمام لحظه هایی که از خوشحالیت خوشحالمو از ناراحتیت بی تاب

به اندازه تمام آرزوهای قشنگی که برات دارم

بیشتر از همه کساییکه دوستت دارن

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

وبلاگ آموزشی برای مادران
10 اسفند 89 13:48
خیلی قشنگ نوشته بودی

منم همین حس ها رو داشتم

یاد اون روزا کردم

بوس


مرسی از نظر لطفتون ...
منا
13 اسفند 89 7:14
سلام مامانش...

وای... نمی دونی چه حالی شدم این حرفاتو خوندم... هی اشک حلقه زد تو چشمم، هی به زور برگردوندمشون سر جاشون...

کاشکی منم اونجا پیشت بودم ... چقدر برات سخت بوده... قربونت بشم مامانش که هنوز آبجی کوچیکه منی...

روزی که مامان اینا رفتن تا خودت به دنیا بیای، یادم میاد که من اولین رنگین کمان عمرم رو دیدم... با شیما وایساده بودیم پشت پنجره و رنگین کمان رو نگاه می کردیم (واسه همین هر وقت رنگین کمان می بینم ناخودآگاه یاد تو می افتم)... وقتی مامان اینا تو رو با خودشون آوردن خونه، من انقدر دلم می خواست بالا سرت وایسم و نگات کنم که نگو... کوچولوی کوچولو بودی و تو خواب هی لباتو تکون میدادی...

بگذریم... یه روز آنیتا این وبلاگو می خونه و حسابی عاشق مامانش میشه که انقدر زحمت کشیده براش...

قربونت بشم مامان تینا...


قربونت برم آبجی مهربونم ... میدونی خیلی دوست داشتم اون لحظه تو باشی ... حتی الانم دوست داشتم که پیش ما باشی و آنیتا خاله مهربونشو کنارش داشته باشه
اما امیدوارم وقتی نی نی تو خواست به دنیا بیاد من حتما پیشتون باشم ... ایشالا !!!
شیما
13 اسفند 89 18:40
الهی یادش به خیر تینا.
یاد اون روز افتادم...
این عکسو فکر کنم من گرفتم نه؟


آره آبجی این عکسو تو گرفتی ... اونروز مامان به من میگفت شیما یاد زایمان خودش افتاده !
خوشحالم که اونروز پیشمون بودی و مرسی که اولین عکسو از آنیتا گرفتی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ماه من می باشد