بیست و چهارمین ماه !
سلام گل نازم !
قشنگترینم بازم یه ماه دیگه گذشت و از امروز دیگه
روزشماری واسه رسیدن به روز تولد قشنگت شروع میشه
البته تو خیلی وقته که منتظر روز تولدتی
همش میگی امووز تبلد منه !
بعدم میگی تبلدم مبالک !
چندروز پیش میگفتی بابا کیک بخله (بخره)
تبلد منه !
اما چون بابا اونشب دیر اومد من کلاه تولد پارسالتو سرت کردم
برات یه شمع روشن کردم و تو
هی فوت کردی و با هم شعر تولدت مبارکو خووندیمو
اندازه یه جشن تولد حسابی کیف کردیم !
مامانی این چندوقت سرمون شلوغ بود
هفته پیش قرار بود ما بعد از مدتها بریم اصفهان
اما بازم نشد و مامان بزرگینا با عمو امیر برای چند ساعت
اومدن خونه ما !
مامان بزرگ برات یه جا مدادی و مدادرنگی خریده بود و
چون جا مدادیش شکل عروسکه خیلی دوستش داری
عشقم
مامان بزرگ و بابا بزرگ رو چندوقت یه بار میبینی
اما عمو و خانواده شونو خیلی کم ...
اونروز عمو با اینکه خسته بود خیلی باهات بازی کردو
تو هم همه رو ول کرده بودیو فقط پیش عمو بودیو
هر چی کتاب داشتی دونه دونه میاوردی تا عمو
برات بخوونه ...
و بعد که رفتن همش میگفتی :
امیر جان رفت !
جای خاله مریم و روشا جون هم خیلی خالی بود...
فردا شبش هم خاله بهاره و شوهرش بعد از یکسال اومدن
خونه ما و تو هم زیاد توی جمع ما نمیومدی و سرت به
بازی خودت گرم بود
و اما شب پنجشنبه که یه شب خاطره برانگیز
برای همه مون شد
دوست مامان خاله مونا و خانواده ش اومدن خونه مون
به همه مون خیلی خوش گذشت
به خصوص به تو که از صبح منتظر ابولفضل بودی
و اسمشو هم خیلی قشنگ صدا میزدی
اونشب شما خیلی خوب و مهربون با هم بازی کردین
و من از دیدن ریخت و پاشتونو شنیدن صدای خنده هاتون
از ته قلبم خوشحال بودم
تا حالا از بودن در کنار هیچ دوستی انقدر خوشحال ندیده بودمت !
این چندوقته چند بار برات لباس خریدم
اما هر کدومو تنت کردم برات تنگ بودن
فهمیدم زودتر از اونی که متوجه بشم بزرگ شدی!
این سارافونو خیلی دوست داشتی اما برات کوچیک بودو
مجبور شدیم پسش بدیم
وقتی خواستم امتحان کنم که اندازه ت هست یا نه
خیلی هیجانزده شدی و مرتب میگفتی عکس بگیر !
اینم عکس ...
دوستت دارم عروسکم
امیدوارم تمام لحظه هات پر از خاطره های
قشنگ و رنگی باشن
باورم نمیشه به اینروز رسیدم که
میتوونم دخترمو توی بیست و چهارمین ماه زندگیش ببینم
ماهت عسل
عسل مامان