خدای من !
سلام هستی مامان !
گل من این چندوقته که خاله شیما اینا اینجا بودن
برعکس سری پیش ما زیاد نرفتیم پیششون
اما همون میزان هم واسه تو و ارمیا و شیطونیاتون
یه دنیا بود
هر بار منو تو میرفتیم خونه مامان بزرگینا
خونه شون مرتب بود اما با چند دقیقه بازی تو و ارمیا
دیگه یه گوشه تمیز هم اونجا پیدا نمیشد
هفته پیش ما یه شب برای شام خونه پسر خاله بابایی
دعوت شدیم
اونشب خیلی بهت خوش گذشت چون یه همبازی خیلی خوب داشتی
عرشیا جون وقتی در خونه شون باز شد و چشمش به تو افتاد
از خوشحالی همش جیغ میزد
بعدم همه اسباب بازیاشو میاورد تا باهات دوست بشه
خدایی هم اونشب خیلی دوستای خوبی واسه هم بودین
البته حسابی شلوغ کاری کردین و تمام خونه شون پر اسباب بازی
شده بود ....
زندگی من
چندروز پیش مامان داشت آشپزی میکرد و انگشتم یه کوچولو برید
تا چسب زخمو روی انگشتم دیدی گفتی منم ایخوام (میخوام)
واست چسب زدم و کلی خوشت اومد
عسلم امیدوارم هیچوقت به چسب زخم نیاز پیدا نکنی
عشقم
دیروز هم واسه ناهار رفتیم خونه خاله فهیمه
و یه غذای خوشمزه خوردیمو کلی خندیدیمو خوش گذروندیم
تو هم حسابی با دوستات بازی کردی
نفسم
چند روز پیش که همسایه مون داشت خونه تکونی میکرد
یه دفعه از توی اتاق خواب یه صدای مهیب اومد
نمیدونم چی شد اما من خیلی ترسیدمو
بهت گفتم از جات تکون نخور !
تو هم با چشمای گرد شده داشتی نگام میکردی ...
رفتم دم در اتاق خواب ببینم صدا از خونه ما بوده یا همسایه
که دیدم تو هم یواشکی اومدی کنار منو داری با تعجب
اتاقو نگاه میکنی و معلوم بود ترسیدی ...
تا نگات کردم با صدای بلند گفتی :
خدای من !
قربونت برم نمیدونی چقدر از این حرفت تعجب کردم !!!
انقدر خوشگل خدا رو صدا زدی که فکر کنم دل خدا هم
اون لحظه برات ضعف رفت چه برسه به من ...
میدونم که فرشته ای
میدونم که تک تک سلولهام عاشق این فرشته نازن
من خوشبختترین آدم دنیام
که یه فرشته مهربون همدم همه لحظه هامه ...