مینون !
سلام خانوم کوچولوی من !
قشنگم
این مدت با اومدن خاله شیما اینا
باز روزهای پر کار تو و ارمیا شروع شده بود و هر روز چند ساعتی
با هم بودین و مرتب از اینور به اونور میدوییدینو بازی میکردین
اینسری نسبت به سری پیش خیلی با هم مهربونتر شده بودین
چون تو دیگه همش با ارمیا حرف میزنی و منظورتو کاملا میفهمه
با اینکه بعضی وقتا ارمیا بهت حسودی میکنه
اما در کل فکر کنم اونم از به دنیا اومدنت خوشحاله چون
دیگه برای بازی کردن و بدو بدو کردن لازم نیست منت بزرگترارو بکشه
و تو همیشه واسه دوییدن و پریدنو انواع شیطنت آماده ایی
جمعه مامان بزرگ مهمونی داشت
من زیاد نتونستم بهشون کمک کنم و فقط مثل یه مهمون ازم پذیرایی
شد چون باید مدام دنبال تو و ارمیا از این اتاق به اون اتاق ...
زیر میز ... توی کمد ...
میومدم و مراقبتون میبودم
مهمونی شلوغ و البته خوبی بود
به خصوص برای تو که حتی وقتی همه مهمونا اومده بودن باز میرفتی
دم در و میگفتی دوباره مینون ( مهمون ) بیاد !!!
و حسابی با همه خودمونی شده بودیو
با حرفات و کارات سر همه رو گرم میکردی ...
روز خوبی بود عزیزم
با اینکه هردومون یه کوچولو مریض بودیم
امروز هم خاله اینا رفتن و باز
وقتی رفتیم خونه مامان بزرگینا با دیدن جای خالی همبازیت
بغض کردی و یه کم طول کشید تا
بتونی با نبودنش کنار بیای
عزیزم امیدوارم زودتر خوب خوب بشیم و من
باز مثل قبل بتونم از تمام لحظه های با تو بودنم
و دیدن سلامتیت لذت ببرم