مهمونی
سلام هستی من !
عشق مامان پریشب
منو تو با هم رفتیم مهمونی خونه خاله لیلا
از صبح دیر از خواب بیدار شدی واسه همین ظهر
هر کاری کردم تا بخوابی نشد ...
وقتی بابایی اومد راه افتادیم و تو توی ماشین خوابت برد
منم سپردمت به بابای مهربون و
خودم رفتم مهمونی !
البته بعد از یکساعت بیدار شدی و من اومدم دم در و از بابایی
یه دختر سر حالو تحویل گرفتمو بردم مهمونی ...
نمیدونی از دیدن بچه ها چقدر خوشحال شده بودی
و چه جوری خودتو توی بازیاشون شرکت میدادی
پریشب منو تو خیلی زود از مهمونی رفتیم چون بابایی خیلی
خسته بود و مسافت خونه خاله لیلا تا خونه خودمون هم خیلی دور
و پر ترافیک ....
اما همونشم خیلی خوب بود و بهمون حسابی خوش گذشت !
نانازم دیروز هم تولد مامان بزرگ بود
و چون خاله شیما اینا هم بودن خیلی عالی شد
البته چون بابابزرگ شب قبلش واسه مامان بزرگ کیک گرفته بود
خیلی غافلگیر نشد
خلاصه اینکه دیروز باز خاله شیما اینا برگشتن ارومیه
بعد از یه مدت دور هم بودن و بازی هر روزه
با عمو و ارمیا
باز به روال همیشه مون برمیگردیم ...
اومدن تو برای من یه معجزه بود که
همه زندگیمو متحول کرد
با اومدنت آرزوهامو رنگی کردی
و خلوت تنهاییهامو پر از خاطره های قشنگ
با هم بودن
دوستت دارم معجزه شیرینم
فرشته آسمونم